در خانه نشسته بودم که درب خانه را محکم زدند، مادرم در حالی که میگفت «چه خبره، کیه؟»، در را باز کرد و سه مرد فربه با فشار به در، مادرم را به عقب پرتاب کردند. من به سرعت به ته اتاق دویدم و از پنجره خودم را به حیاط همسایه پشتی انداختم، در خانه…
دسته: داستان کوتاه
باد شکن
سه چشمانات از شدت برخورد باد به صورتات باز نمیشود، باد به آن نمیخورد، تو آن را مینوردی. یک سالها لبخند را پشت خندهای میبینی که این بار از لب کجاش بیرون زده. لپهایت شل میشود، دهنت باز، سقف دهانت خشک: «بعد از این همه سال دربارهی من این طوری فکر میکنی؟». دو احساس میکنی…
این یک داستان ضعیف است (5)
آکیسمت تا پدرش را دید، پتو را روی خودش و متی انداخت. پدرش متوجه تمام ماجرا شد و فقط در را بست. آنها نگران و مضطرب لباسهایشان را پوشیدند. آکیسمت از متی خواست تا از در پشتی برود اما او نگران آکیسمت بود و خواست گوشهای از اتاق پنهان شود. آکیسمت از اتاقش خارج شد….