Wellcome to Shayan's Inner Self where he write about his life and Iranian LGBTQI+ community شایان میم از هویت دروناش میگوید و جامعه همجنسگرایان، دوجنسگرایان، تراجنسیها و کوییرهای ایرانی
بهم نمیاد، چون با هیجان حرف میزنم، بلند میخندم، میتونم خیلی سریع حرف بزنم و کلمات رو به راحتی به زبون بیارم، بهم نمیاد، بهم نمیاد آدمی باشم که زود عصبانی نشه، ولی خیلی راحت عصبانی نمیشم. سال پیش وقتی موتور یک دوست ناپدید شده بود و یک نفر که همه جا و همیشه خودش رو مسئول و دلسوز معرفی میکرد، به شکل مشکوکی با بیتفاوتی از کنار این موضوع گذشت و سماجت کردم که به من گفت: «به تو مربوط نیست، تو دخالت نکن». دقیقا شکام رو بیشتر کرد، صدام رو بالابردم و داد زدم: «حالا که این طوره، الان با پلیس میام اونجا». یک سال بعد یعنی دو هفتهی پیش دوباره صدام بالا رفت، وقتی یک نفر برای اولین بار در زندگیم من رو به سو استفاده مالی متهم کرد و مدام مغلطه میکرد. یادم نمیاد چیبهش گفتم اما درجا بعد از فریادم بهش گفتم من مدتهاست داد نزدم و این طوری عصبانی نشدم.
اینها رو دارم مینویسم که بگم الان عصبانیام، خشمگینم، به دیوار مشت زدم، به زمین، چند بار، مشت زدم، در حالی که فیلم بازی تقلید (The Imitation Game) رو تماشا میکردم. از اینجا به بعد رو لطفا کسانی بخونند که فیلم رو دیدند، حتما فیلم رو دانلود کنید و بشینید ببینید.
عصبانی شدم چون یک نابغه، یک مرد بزرگ، یک قهرمان در جنگ، به خاطر همجنسگرا بودن، به خاطر تمایلات عاطفی و جنسی به جنس موافق در 41سالگی از رنج ِ دولتی که نجاتش داده بود، جنگ رو براش تموم کرده بود و راه ِ ساخت کامپیوتر رو برای نسل بعدیش یادگار گذاشته بود، خودش را خلاص کرد، از رنج قانونی که یک فرد همجنسگرا رو از زندگی دور کرد.
آلن، آلن عزیزم، به گذشته برگشتن رو دوست ندارم اما این بار آرزو میکنم ماشینی برای گذر در زمان وجود داشت تا به زمان تو بیام و بغلت کنم. دوست دارم بهت بگم ازت ممنونم به خاطر تمام کارهایی که کردی، ممنونم با وجود رنجی که از دنیای نادان اطرافت بردی اما برای مردم و همین دنیا یک یادگاری بزرگ گذاشتی. ممنونم برای بودنت و زندگی که تلخ ِ تلخ بود و من امروز به استناد به زندگی تو میتونم بگم نابغههای بزرگی مثل تو و چایکوفسکی به دنیا خدمت کردند اما دنیا با اونها بد رفتاری کرد پس اجازه ندیم آلن تورینها و چایکوفسکیهای زمان ما این رنج رو بکشند.
الان در ترکیه هفده ژانویه است و من تازه دارم اولین پستم رو در سال جدید میلادی مینویسم. این روزها بیشتر از تعهدم کار میکنم و احساس میکنم بدهکارتر هم میشم. البته با روش رک و راست خودم مساله رو حل کردم و دیروز و امروز بعد از مدتها به آسانی گذشت. خونه رو تمیز کردم و برای 120متری تنهاییام برنامه چیدم. همخونههام رفتند، به هر دلیلی، و من چقدر خوشبختم در جایی که دوستش دارم با خودم خلوت کردم. خلوتی که گروه دوستانم میان و میرن یا من رو به چای و شیرینی دعوت میکنند. گروه دوستانی که وقتی با اونها هستم موضوع بحث دیگران نیستند، درباره خودمون و دنیای اطراف حرف میزنیم، گروه دوستانی که سالماند.
امشب محمد منو مهمون قلیون کرد، دلم خواست با چای یک ترامیسو بخورم و بنده خدا اونم حساب کرد، بهم خوش گذشت، راستی میدونید که من رژیم گرفتم :)) ! دقیقا موضوع اینه که چهارشنبه هم تولد بودم و دوستم تیکهی بزرگ کیک رو برای من گذاشت و در نهایت به دلیلی ویژه خوندنام از اون برش بزرگتر رو بهم داد که با خودم ببرم و صبح توی خونه خوردم.
کلا بعد از سفر استانبول آرومتر زندگی میکنم، خیلی سخت نمیگیرم و شدت رک بودنم رو با کنار گذاشتن مصلحتی که در سال 2014 بهش آلوده شدم، بالا بردم. پارسال برای من سه رو داشت. شیش ماه اول، سه ماه سوم، و پاییزی که رفت. شیش ماه اول خیلی سخت گذشت، خیلی سختی کشیدم، خیلی رنج بردم، مدام یک اتهام ناروا که دلم رو شکونده بود توی این شیش ماه روی زبونم بود. سه ماه بعدش هم بود اما خیلی کمتر شد تا جایی که شاکی به دروغاش اعتراف کرد و قضیه برام تموم شد. البته بدون جبران هتک حرمتی که در انظار دوستان مشترک از من داشته، مهم نیست چون بخشیدم اما فراموش نمیکنم. آخر سال هم یک نفر دیگر یک اتهام ناروا زد و منم محکم از زندگیم بیرونش کردم! این یکی دل منو نشکوند چون این بار حواسم بود سرم کلاه نره، و نرفت اما خوشبختانه سرش کلاه نذاشتم.
دیشب فیلم تکتیرانداز آمریکایی رو دیدم که توی پست بعدی دربارش مینویسم. پدر کریس کایل سر میز نهار به پسرهاش میگه: تو دنیا سه دسته آدم وجود داره، گوسفند، گرگ و سگ گله. توی توضیحش میگه خداوند به بعضیها قدرت اعتراض رو داده، اونها سگهای گله هستند که در مقابل گرگها از گوسفندان حمایت میکنند. همین طور فریدون مشیری و اخوان ثالث دو شعر دارند که روی من تاثیر گذاشته و براتون به این پست پیوست میکنم. نتیجه من از این روایت کلینت استیود و دو شعری که در پیوست این پست هست اینه که، آدمها اگر گرگ درون خودشون رو کنترل کنند و اجازه دریده شدن خودشون رو نه به گرگ و نه به چوپان بسپارند، بتونند از گوسفندان حمایت کنند، سگهای آزادی هستند که تن به خواست چوپان و گرگ نمیدن اما مراقب گوسفندان هم هستند. فکر کنم من یکی از اون سگهام. وفادارم اما نه به گرگ، پاچه میگیرم اما نه پاچهی گوسفند، من گلوی گرگها رو میدرم.
چقدر الان که ساعت شیش دقیقه بامداد یکشنبه هیجدهم ژانویه سال دوهزار و پونزده است، از نوشتن احساس خوبی دارم. دارم تو دلم میگم: آخــــــــیش، بعد مدتها نوشتم. باید بیشتر بنویسم، مثل این چهار ماه که نوشتم و البته قرار بود کارهایی بکنم، تو پست بعدی گزارش این چهار ماه رو مینویسم. باید یک جوابیه هم بدم و براش باید ایمیل بدم، یک پست هم هفته آینده از ورکشاپی که آخر دسامبر رفتم و اجازه نشر اون رو گرفتم مینویسم. اون سه بخش داره و باید تو هفتهی آینده روش کار کنم.
واقعا خستگی این مدت از تنم رفت، وای خدایا چرا من این قدر ننوشتم، آخـــــــــــــــــیــش.
پیوست یکم به پست: گرگ از فریدون مشیری:
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم، جاری ست پیکاری سترگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زورآفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را دراندازد به خاک
رفته، رفته می شود انسان پاک
وآنکه از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان مینماید، گرگ هست
وآنکه با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را میدرند،
گرگهاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست اینسان دردمند
گرگها فرمانروایی میکنند
وآن ستمکاران که با هم محرماند
گرگهاشان آشنایان هماند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
با صدای شاعر:
پیوست دوم به پست: سگها و گرگها از اخوان ثالث:
1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبهی بیروزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها، باد
روان بر بالهای باد، باران
درون کلبهی بیروزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد -مانند گرگان- باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟
کنار مطبخ ارباب، آنجا
بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق! این دیگر بلاییست
بلی، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت میشماریم
دوش گرفتهای تر و تمیز لمیده بر کاناپه چسبیده به رادیاتور خاموشام. الان از استریم سوندکلودام موسیقی توی گوشم گذاشتم و دارم صبح جمعهای خوش رو پشت سر میذارم. این روزا یه خورده ندونم کاری یک نفر رو سخت میگیرم اما باید بگذرم و طوری شل بگیرم که باز مسیر آب ِ گلآلود از زیر رود مانعی برای حرکت رقصان ِ برگ پاییزی نشه.
دیروز یک زن ِ متقاضی نیاز مالی که حالا اسمش رو متکدی میذارن یا گدا، من نمیدونم اما آمده بود درب منزل بنده و تقاضای کمک کرد. نمیخواستم متوجه بشه من خارجیام پس بهش با سر فهموندم که ندارم. البته سر و وضع من گویای نداشتن هست، پلیور چهارساله پاره، تیشرت یعقه آش و لاشی که زیرش پوشیده بودم و شلوارک ِ رنگ و رو رفته. راستی امروز بازم به شلواری فکر کردم که باد ن/ببردش؟! بیخیال، زمان برای من روشن کرده، اینجا هم روشن میکنه.
آره…، داشتم میگفتم…، وقتی اون زن فهمید نماد و نشانههای عامیانهای که بهش نشون دادم به معنی نداشتن یا قصد برای کمک نکردن است ازم معذرت خواهی کرد. وقتی شنیدم میگه «کوصوره ِ باکما» که یعنی کوتاهی من رو نادیده بگیر، میخواستم اون لحظه آب بشم برم زمین. بعد از این که در همون شوک و شک در رو بستم یادم افتاد کفشام بیرون مونده. اون لحظه در دو گانگی شدیدی بودم که کفشای منو نبره، این که معذرت خواهی کرد، نکنه واقعا نیاز مند بود، خوب بره از نهادهای خدمات اجتماعی دولتی و انجیاوهای اجتماعی یا خیریههای کاهش آسیب کمک بگیره و کلی استدلال و مغلطه و توجیح و بهانه. خوب میدونم اینها برای رفع مسئولیت من به عنوان یک شهروند مسئول در جامعه مدنی هست. اگر بحث مدنیت و رفع نیاز اجتماعی رو مد نظر قرار میدم پس باید دستش رو بگیرم و ببرم به این طور نهادی. اگر منابع مالی کافی دارم پس میتونم برم خونش و براش گوشت و مرغ بگیرم. این طور افراد عموما اگر واقعا نیازمند باشند به سختی تغذیه درستی دارند. نمونه اون خود ِ من که دو ماهه گذشته مرغ نگرفتم چون دلم نمیاد پولم رو بدم به گوشت و مرغ بدم.
این هم از بدبختیهای من ِ دیگه، موندم شهروند مسئول در نظام سرمایه باشم یا انقلابی و رادیکال ِ چپ کرده یا بدون هویت سیاسی ادامه بدم، یعنی کسی که الان راه خودش رو داره میره ولی نمیدونه که درسته یا نه اما ازش خوشحاله.
بیخیال، عدس از دیشب رو گازه، برم بزنم به بدن که صبح پیدا شده اما آسمان میبارد.
پیوست به پست: تو بارون که رفتی از سیاوش قمیشی
خارج از پست: چه ترکیب ِ بدی داره این خارج از پست. خوب مگه پینوشت چشه که من از سه سال پیش این طوری پینوشت میذنم. اصلا مگه حتما باید همهی پستهام پینوشت داشته باشن؟ شاید این آخریش باشه.