فشار زیادی رو دارم تحمل می کنم. هم بخاطر مشکلات خانوادگی هم از تنهایی. آدمی هستم که اگه بدنم نکشه اما ذهنم بخواد، بدنم پا به پای ذهنم میاد. بی اف یا عشق و… برای من دل خوشیه. خیلی از دوست های بلاگرم می دونن که توی چه شرایطی هستم و چه مشکل خانوادگی دارم. روز اول به مهرشاد زنگ زدم و گفتم چون تو هستی هیچ غمی ندارم اما حالا که مهرشاد نیست… .
بحث نبودن مهرشاد نیست، نبودن احساسی هست که دلم رو بهش خوش کنم. نبودن انتظار برای یک اس.ام.اس یا زنک و یا حتی میس-کال که بوسه ام رو به گوشی رونه کنه. حرف من حرف دل تنگی است اما دل تنگی برای احساس و عشق. من همیشه عاشق بودم و عاشق پیشه. باید یکی رو دوست داشته باشم و حالا دارم بخاطرش به آب و آتیش می زنم. شاید سخت ترین لحظات عمرم رو دارم طی می کنم، چون کسی نیست که براش بمیرم.
ای کاش یکی پیدا بشه که منو داداش خودش ندونه.